به خاطر یافتن مقصر
زندگی ات را تلخ و سیاه نکن
بگذار آن چه در پایان یک عشق به جای میماند
بهانه میتراشی و مرا عذاب میدهی
به روح بی قرار من تو اضطراب میدهی
دلم پر از گلایه ها تنم اسیر درد و خون
ولی تو قهر با دلم برای لحظه ای مکن
بوسه ام را می گذارم پشت در
قهرکردی , قهرکردم , سر به سر
تو بیا , در را تماما باز کن
هر چه میخواهی برایم ناز کن
من غرورم را شکستم , داشتی ؟
آمدم , حالا تو با من آشتی
چی میشد تو هم منو دوستم میداشتی نا زنین
جای گریه رو لبام خنده می کاشتی نازنین
حالا که قهری باهام ولی بدون دوستت دارم
طاقت قهر ندارم پس آشتی آشتی نا زنین
ای رویای شیرین
وقتی نامت اکمل نام های دنیای من است
آنگاه که همچو نسیمی از قفس سینه می وزد بر تارهای حنجره
تا امواجی شود خروشان
به سوی ساحل امنت پرواز کند
و جدایی را التیام بخشد.
اما در محاصره زبان و کام و دندان قرار می گیرد.
بی شک !
بدان!
هرگاه برای هوا خوری دمی آزاد شود
در مقابل چشم این دژخیمان
نامت به صورت یک واج کوتاه
حتی شده به صورت یخ زده
هم چون نفس آخر یک میت
آشکار خواهد شد
آآه.
مهاجریم و سهم ما از زندگی این است .
گاه درهجرت قلبی جدا شده از تاب وسرسره ها
گاه در هجرت جدایی از هم کلاسی ها
گاه در هجرت از جدایی از مدرس ها
حال ما پیوسته مهاجریم.
مقصد من اکنون ظاهرا پیداست
اما نمیدانم هنوز آیا به یقین او همان مرد آرزو هاست
و من همان زن رویا هام؟
مهاجرم به شهری بزرگ پر ازآلودگی هوا
مهاجر شادی که توشه اش پرست از خنده و اشک ها
هجرت من تا کجاست ؟نمیدانم!
در نظر من هجرت راه پله است
راه پله ایست پر پیچ وخم
گاه به شاهراه هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله هست
گاه به بزرگراه هاجرو ا و جا هدوا فی سبیل ابلیس
گاه فقط مویرگی تو را هدایت می کند به قلب نور.
گر بساط می و معشوق نباشد به میان
به چه امید توان سحر از جا برخواست.
#
چشمی که تو را د یده بود ای دلبر
پس چون نگرد به روی معشوق دگر
#
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم؟
#
عشق چو کامل شود،معشوق و عاشق را زهم
می نشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار
#
عاشق و معشوق و عشق هر سه بر ما یکی است
در دو جهان هست نیست جز یک دیگر مرا
#
این عاشقانهها نمیدانم از کدام افراد از یاد رفته و در خاک غنوده است.اما قطعا آنچنان آتش عشقی در دلشان شعله کشیده که هنوز شعله ور است.
کجاست آن شورکه به حروف مرده التهاب دهد.
لحن حجاز و آهنگ بوتراب دهد.
غزل غزل به خون دریای دل خویش نوشته ام
اما، فانوسی نیست تا جواب دهد.
کدام سوار از کدام سو آید
که به ناله غریقان جواب دهد؟
باشد تا طلوعی دگر باره شود .
شاید که
شاید که این جمعه به ساحل دیدارش برسم و جواب دهد.
بگذار چیزی باشم
اگر نمی توانم همیشه مال تو باشد
اجازه بده گاهی، زمانی از آن تو باشد
و اگر نمی توانم گاهی زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تومی گویی ، کنار تو باشم
اگر نمی توانم دوست خوب پاک تو باشم
اجازه بده ، دوست پست و کثیف تو باشم
اگر نمی توانم عشق راستین تو باشم
بگذار باعث سرگرمی توباشم
اما مرا این طور ترک مکن
بگذار در زندگی تو ، دست کم چیزی باشم.
شعری از شل سیلور استاین. شاعر دیوانه. ترجمه چیستا یثربی