و از او پرسیدند امیر مؤمنان خود را چگونه مى‏بینى ؟ فرمود : ] چگونه بود آن که در بقایش ناپایدار است و در تندرستى‏اش بیمار ، و از آنجا که در امان است مرگ به سوى وى روان است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :3
کل بازدید :18437
تعداد کل یاداشته ها : 94
04/1/1
1:22 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
ملیحه[3]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

گریه نکن

زمشتون میگذره

سیاهی به ذغال می مونه

نگران نباش

همون که آفریدتت خودش بهت توجه داره

نترس

از هیچ کس

همیشه

همه جا یک نفر مراقبه که بنده ای صداش بزنه

من

تو

او

ما

شما

ایشان

همه مال خداییم

به سوی او می ریم

چه خوبه که سفید وپاک بریم

خدایا خودت شر دشمن را کم کن

جز تو پناهی ندارم

هیچ کس

جز تو

فریاد رسی

نیست

 


  
  

خوشت آمد که این پایم پشت آن پایم گیر کرد

زمین خوردم

خوشت آمد؟

خوشحالم زمین خوردن من خوشحالت کرد .

شاد شدی از تنها زمین خوردن من

همیشه غصه خوردن من

آه و زاری من

و صد افسوس بر دل نشستن من

هر جور تو صفا می کنی باشد

من قربانی توام

گفتم بیا

این شاهرگ دست و گردن من!

 نیامدی

 آیا ترسیدی یا لایق ندانستی؟

به هر جهت.....

 هرطور توجهت را جلب کنم خوب است

حالا برای اینکه خیلی خیلی خوشت بیاید

اینجا را داشته باش

تلپ افتادم

تلپ افتادم

تلپ

تلپ

تلپ

از پشت بام عاشقی ات افتادم

با سر به زمین می خورم

شاید بپوکد از هم

 این مغز اوهام پرور

شاید تمام شود این درد

درد تنهایی من

میروم روح  شوم

می رسم پنج کیلومتری بهشت

همین قدر هم خوب است

لااقل نزدیکترم به تو

آزادانه پرسه می زنم در کنار تو

هر وقت خواستم بر یال و بال تو بوسه می زنم.

هروقت عطسه کردی من پرت می شوم از پنجره بیرون

میافتم توی بشکه قیر خانه ات

که قرار بود آشیانه مان شود

قرار بود که بهار آماده شود برای ما

حال دیگر وقت تنگ است

من رسیده ام

نزدیک این چاله تاریک

که تل خاکی در کنار آن تلنبار شده

و زجه و ناله دیگران به حال زار خود

عبس و پوچ است ؛ دوساعتی بیشتردوام ندارد

من اما

نشد که نفس به نفس دهیم

اما

من همیشه در کنارتوام

هوای توام

ترانه و کلام توام!

 

خواننده عزیز تحت تاثیر یک شعر قرارگرفتم یکدفعه این شد که خواندید.

امیدوارم خوشتان آمده باشد از آخرین شرین کاری ام

 

 

 

 

 

 

 

 


  
  

چقدر عجیب قیامت پروری!

چقدر دلیل و برهان می آوری!

تو هنوز مرددی

بین من

و خودت

کدام باید زودتر از این قله بپریم.

بیا دستهایمان را به دهیم

بیا

با هم

یک

 دو

 سه

تومی گویی :

پرواز به سوی بهشت نباید  باشد انقدر سرسری!

بیا

یک بار دیگر

دوباره امتحان کنیم.

سرمان گیج می رود اگر دور اتاقک زندگی مدام بالا و پایین رویم.

بیا دوباره با هم

دست ها همان  بال ها

ما دو پرنده ایم

دو هم نفس

دو یار

بیا که از بام این دنیا

برون زنیم

دیگر کسی  منتظر نمی‌ماند

که شاید

روزی

بیاید

فرشته

بکشد دست بر ما و

 برد ما را به آن باغ های معلق پر از پری.

بیا برویم توی باغ

طناب آورده‌ا‌م

چهارپایه هم دارد.

بیا تا با هم از سراب این جهان ورپریم.

بیا دست به دست من بده

نترس

لذتی دارد که با هم بپریم

مثل لیله بازی و

 بازی الاکلنگ

تاب بخوریم بر سر دار و

از این جهان آزادانه بپریم.

بیا نترس

باید از سقوط هم لذتی بریم.

فکرکن که در حال صعودیم.

صعود ما سقوط ماست.

خسران ما خسروی ماست.

خسر الدنیا هم کمالی است

بیا کمالات مان رابالا بریم.

بیا که از این خانه پوشالی حتی برگ کاهی هم نمی‌بریم.

الا قطره اشکی و‌آهی بر این زندگی سر تاسرپوچی ابدی.

قسم می خورم به نورکه تو ومن تنها   نه ازنوادگان پیامبریم.

ما سرسلسله هیچ کس و هیچ چیز نخواهیم بود الا خودمان به خودمان

من ،‌تو ،‌او ،‌همه ضمایر تنها و مفردیم.

خواهی بیا خواهی .....

نه .....

می دانستم که تو همیشه یار حاضری

یک

دو

سه!!


  
  

از دوستان من

تو تنها مانده ای

پنجره را بگشا

می بینی که بال گشوده ام

ببین عاقبت حوض نقاشی را یافتم

گنجشک دلم سبز قبا شده است.

در این ظلمات شب

طوطی همراهی ام نمی کند

نمی پذیرند مرا

از من فقط تو باورم داری

نگاه کن...

 من دارم پرواز می کنم.

دیگر من وتو با باد بیگانه نیستیم.

از رعد و برق نمی ترسیم.

از ظلمات جهان به سوی نور هجرت می کنیم.

از من ، فقط تو مانده‌ای و خودم

بیا با هم پرواز کنیم.

بیا برویم توی باغ آرزوهایمان یکبار دیگر تن بشوییم!

بیا دوست من

همراه من بار دیگر تن به آب زنیم.

تا به رنگ و هیاتی جدید نمایان شویم.

 


  
  

به من چراغی بدهید تاشکل تاریکی را کشف کنم.

گذشته و آینده رادر یابم.

به من اکنون را بدهید تا لحظه را به ابدیت متصل کنم.

پرستوی مهاجر در بهار می آید و باز با شروع گرما به فصل خوشی در آینده سفر می کند .

برای پرستو همیشه بهار است.

فقط گنجشک نحیف قلب من است که مفهوم زمان را در می یابد.

سوز جدایی از بهار و له له بی قراری از دوری نسیم را می فهمد.

 


  
  

دوست من ، نوشتن نفرین است

پس از دوزخ پر لهیب من فرار کن!

می پنداشتم که وبلاگم برایم پناهی است

می بینم که کمر به قتل من بسته است.

می پنداشتم که تو عشق ابدی من هستی

اما همچو آب از دستم سریدی.

زمانی دیگر نمانده است .

از دست رفته‌ایم ما

تا سرازیری گور گامی بیشترنمانده است.

خدانگهدار

 


  
  

آه.

 

ای رویای شیرین

نامت همچو نسیمی می وزد بر تارهای حنجره

 تا امواجی شود خروشان

به سوی ساحل امنت پرواز کند

و جدایی را التیام بخشد.

اما در محاصره زبان و کام و دندان قرار گرفته است.

بی شک

بدان

هرگاه برای هوا خوری دمی آزاد شود

در مقابل چشم این دژخیمان

 نامت به صورت یک واج کوتاه ظهور می یابد

حتی شده به صورت یخ زده

هم چون نفس آخر یک میت

آشکار خواهد شد


  
  

لطفاً در را ببندید

دراین هوا

در طویل?  دنیا

در این نفس خفته و جیغ و فریاد

فقط

منم که می شنوم

کسی از دور آرزو میکند

دیگران برای ظهورش دعا کنند

هر شب خواب می بینم که می خواهد که دعا کنیم

شاید

شاید

 ا ین ج م ع ه بی یا ید

شاید